ژاپن ، قبل و بعد از حادثه

موس را به چپ و راست حرکت دهید

کلیک کنید

از یک دانشجوی ارشد شیمی

یک زن تایوانی بصورت غیر مترقبه ای فوت کرده در حالیکه نشانه هایی از خونریزی از گوش بینی و دهانش مشاهده شده است.

پس از کالبد شکافی علت مرگ مسومیت به دلیل وجود “آرسنیک” در شکم بیمار تشخیص داده شد.

سوال این است که این آرسینیک از کجا سر در آورده؟

یک متخصص پس از بررسی محتویات شکم آن مرحومه نتیجه را چنین اعلام می کند :

با ندانم کاری شخص فوت شده!

و چنین توضیح می دهد که این فرد روزانه از “ویتامین سی” استفاده می کرده که بصورت عادی ضرری ندارد.

همچنین شب قبل برای شام “میگو” میل نموده که اینهم هیچگونه مشکلی ندارد.

ولی به طور خلاصه ترکیب “ویتامین سی” و ماده غیر سمی “پتاسیم آرسینیک ۵″ باعث تولید “تری اکسید آرسینیک” در بدن می شود که همان آرسینیک سمی است.

پس چنانچه روزانه از “ویتامین سی” استفاده می کنید از خوردن “میگو” خودداری کنید

مقایسه دو مهد کودک

در مهد کودکهای ایران ۹ صندلی میذارن و به ۱۰ بچه میگن هر کی نتونه سریع برای خودش یه جا بگیره گرگه و …. ادامه بازی. بچه ها هم همدیگر رو  هل میدن تا خودشون بتونن روی صندلی بشینن….

در مهد کودکهای ژاپن ۹ صندلی میذارن و به ۱۰ بچه میگن اگه یکی روی صندلی جا نشه همه باختین. بچه ها نهایت سعی خودشونو میکنن و همدیگر رو طوری بغل میکنن که  کل تیم  ۱۰ نفره  روی ۹ تا صندلی جا بشن و کسی بی صندلی نمونه. بعد ۱۰ نفر روی ۸ صندلی، بعد ۱۰ نفر روی ۷ صندلی ….

مردم چه می گویند؟؟؟

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط
بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟…گفت: مردم چه می گویند؟!…
می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی
غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟…مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!…

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟…گفت:
مردم چه می گویند؟!…

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم:
چرا؟…گفت: مردم چه می گویند؟!…

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند:
مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟…گفتند: مردم چه می گویند؟!…

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت:
وای بر من. گفتم: چرا؟…گفت: مردم چه می گویند؟!…

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم
گفت: شکست، به همین زودی؟!…گفتم: چرا؟… گفت:مردم چه می گویند؟!…

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم
گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟… گفت: مردم چه می گویند؟!…بچه ام می
خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی.
گفتم: چرا؟…گفت: مردم چه می گویند؟!…

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند…

می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ
کشید. دخترم گفت: چه شده؟…گفت: مردم چه می گویند؟!…

مُردَم.

برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و
گفت: مردم چه می گویند؟!…

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت:
مردم چه می گویند؟!… خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک
کردند.

حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای
ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!…

مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند

حتماً بخوانید

کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست.

روباه گرسنه ای که از زیر درخت می گذشت، بوی پنیر شنید، به طمع افتاد و رو به  کلاغ گفت:
ای وای تو اونجایی، می دانم صدای معرکه ای داری!چه شانسی آوردم!

اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان …

کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت:
این حرفهای مسخره را رها کن  اما چون گرسنه نیستم حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم.
روباه گفت:
ممنونت می شوم ، بخصوص که خیلی گرسنه ام ، *اما من واقعاً عاشق صدایت هم هستم
کلاغ گفت:
باز که شروع کردی اگر گرسنه ای جای این حرفها دهانت را باز کن، از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیفتند.
روباه دهانش را باز باز کرد.
کلاغ گفت :
بهتر است چشم ببندی که نفهمی تکه بزرگی می خواهم برایت بیندازم یا تکه کوچکی.
روباه گفت :
بازیه ؟ خیلی خوبه ! بهش میگن بسکتبال .
خلاصه … بعد روباه چشمهایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و کلاغ فوری پشتش را کرد و فضله ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد.
روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد :
بی شعور ، این چی بود
کلاغ گفت :
کسی که تفاوت صدای خوب و بد را نمی داند، تفاوت پنیر و فضله را هم نباید بفهمد

۳ آمریکایی و ۳ ایرانی

    سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم. همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است. بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی ازایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا!

عشق حقیقی

این نوشته خیلی ها رو تحت تاثیر قرار می ده ، حتما بخونین

 یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند بابخشیدن، عشقشان را معنا می کنند.
برخی «دادن گل و هدیه» و«حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.
شماری دیگر هم  گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
 
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی
تعریف کرد:
 
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
 
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچکترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله
ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید: آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
 
بچه ها حدس زدند حتماً از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که « عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود .››
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.
 این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود …

حس غرور ملی و شرافت فردی

وقتی طوفان کاترینا به نیواورلئان رسید و سدها شکست، مردم آمریکا آن
آمریکای دیگر را کشف کردند. آمریکایی که هالیوود درباره اش فیلمی نمی
سازد و به تمییزی بورلی هیلز نیست. مردم دیدند که آدمهایی که مامور حفظ
نظم و قانون هستند خودشان در حال بار زدن اجناس فروشگاهها هستند. پلیس
نمی توانست جلوی غارت را بگیرد چون کم نبودند ماموران پلیسی که به غارت
مشغول بودند.  واقعیت آمریکا ربطی به تصویری که از خودش داشت نداشت. یادم
است همکار تگزاسیم بعد از دیدن مردمی که روی سقف خانه هایشان گیر افتاده
بودند گفت:  We look like developing world! کشف جالبی بود.
حالا یک زلزله نه ریشتری ژاپن را لرزانده است.  شدت و قدرت زلزله آنقدر
زیاد بوده است که باعث شده است سرعت گردش زمین به دور خودش تغییر کند و
سونامی آن تا آنور اقیانوس آرام و ساحل کالیفرنیا برود. راکتورهای اتمی
فوکوشیما می توانند چرنوبیل و هیروشیمای دیگری خلق کنند. و مردم ژاپن در
حال …. در حال زندگی کردن هستند. گزارشگر رادیوی ان پی آر با زن میانسالی
صحبت کرد که با آرامش در حال جدا کردن کاغذ و پلاستیک  در میان زباله های
پناهگاهش بود تا برای بازیافت بفرستند. معلمی به خبرنگار گفت که عمری به
تدریس در شهر مشغول بوده است و حالا نگران دانش
 آموزان سابقش هست که در میان گمشدگان هستند. دنیا در حال تحسین آرامش و
متانت مردم ژاپن است.  و همه دارند می پرسند چرا ژاپنیها مغازه ها را
غارت نمی کنند. . جک کافتری دروبلاگش این سوال را پرسیده است.  و جوابها
جالب هستند! گرگ از آرکانزاس، ناتاشا از ونکور، کن از نیوجرسی و بیز از
پنسلوانیا و خیلیهای دیگر فقط یک جواب دارند:حس غرور ملی و شرافت فردی.
خوب است ملتی بتواند به مردم جهان نشان دهد که چیزهایی دارد که در هیچ
زلزله ای نمی لرزند حتی اگر زلزله نه ریشتر باشد.

مصاحبه با حضرت آدم

نامت چه بود ؟
آدم
فرزند ؟
من را نه مادری نه پدری، بنویس اولین یتیم خلقت
محل تولد ؟
بهشت پاک
اینک محل سکونت ؟
زمین خاک
آن چیست بر گرده نهادی ؟
امانت است
قدت ؟
روزی چنان بلند که همسایه خدا، اینک به قدر سایه بختم به روی خاک
اعضاء خانواده ؟
حوای خوب و پاک، قابیل خشمناک، هابیل زیر خاک
روز تولدت ؟
روز جمعه، به گمانم روز عشق
رنگت ؟
اینک فقط سیاه، ز شرم چنان گناه
چشمت ؟
رنگی به رنگ بارش باران، که ببارد ز آسمان
وزنت ؟
نه آنچنان سبک که پرم در هوای دوست … نه آنچنان وزین که ننشینم بر این خاک
جنست ؟
نیمی مرا ز خاک، نیمی دگر خدا
شغلت ؟
در کار کشت امیدم
شاکی تو ؟
خدا
نام وکیل ؟
آن هم خدا
جرمت ؟
یک سیب از درخت وسوسه
تنها همین ؟
همین !!!
حکمت ؟
تبعید در زمین
همدست در گناه ؟
حوای آشنا
ترسیده ای ؟
کمی
ز چه ؟
که شوم اسیر خاک
آیا کسی به ملاقاتت آمده ؟
بلی
که ؟
گاهی فقط خدا
داری گلایه ای ؟
دیگر گلایه نه!، ولی …
ولی چه ؟
حکمی چنین؛ آن هم به یک گناه!؟
دلتنگ گشته ای ؟
خیلی زیاد
برای که ؟
تنها خدا
آورده ای سند ؟
بلی
چه ؟
دو قطره اشک
داری تو ضامنی ؟
بلی
چه کسی ؟
تنها کسم خداست
در آخرین دفاع ؟
می خوانمش که چنان اجابت کند دعا

با تشکر از مهندس نصیری

داستان کوتاه

 
روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم.
یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید. می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده. او شما را فریب داده، دوست عزیر!
دو ونسزو می پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟
بله کاملا همینطور است.
دو ونسزو می گوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.
نقل از کتاب «بهترین قطعات ادبی

با تشکر از آقای وحید حیدری

Free Web Hosting